بنیتا جونمبنیتا جونم، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره

بنیتا عسل خاله

6 ماهگی

6 ماهگیت مبارک عشق خاله مام ان سحر بازم واس ت کیک گرفت و ا ومدید خونه م امانی ع زیزم .خیلی خوش گذشت.هممون یه ع المه دوست داریم قربون چشات برم عشقممممممم بنیتا و بالش جونش بنیت ا جونم یه بالش داره که منو مامانش وقتی واسه خرید سیسمونی رفته بودیم واسش گرفتیم و بنیتا عاشقشه.همین میدیم بهش میچسبونه به خودشو کلی باهاش بازی میکنه   تو 6 ماهگی بنیتا جونو رو بردیم اتلیه تقریبا 2 ساعتی اونجا بودیم و دیگه از هر راهی و وسیله ای که میشد استفاده کردیم تا توجه بنیتارو به خودمونو دوربین جلب کنیم.اینقدر فضای اونجا واسش جدید بود و تازگی داشت که حتی به کارای...
29 خرداد 1393

دلتنگی های خاله...

جیگر خاله چون از 3 تا 5 ماهگیش بیشتر پیش خاله بود خیلی به هم وابسته شدیم و بعد ازینکه مامان سحر درسش تموم شد و میخواست که بنیتا رو ببره پیش خودش خاله خیلی نا ر احت بود که نمیتونست هر روز پیش بنیتا باشه واسه همینم هر روز زنگ میزد به مامانش و میگفت که بیاید پیش ما. بنیتا جونم وقتی که میومد همینکه درو باز میکردیم اینقدر دست و پا میزد و میخندید که معلوم بود اونم چقدر دلتنگ شده منم زودی بغلش میکردم و باهاش بازی میکردم.وقتی میومدن پیش ما دیگه نمیذاشتم مامانش هیچ کاری انجام بده و همه کاراشو از پوشک عوض کردن و خوابوندن و بقیه کار ا همه رو خودم انجام میدادم.مامانشم میگفت تو اینقدر مواظب بنیتا هستی که وقتی پیشته من خیالم راحته. عسل خاله ام بعد از ...
23 خرداد 1393

3 تا 5 ماهگی

بنیتا و خ اله هر روز با همممم بنیتا جون بخاطر اینکه مامانش درس میخونداز 3ماهگی تا 2 ماه هر روز ظهر میومد پیش خاله میموند تا شب.بعضی از شبا هم که خو اب بود مامانی نمیذ اشت بره و میگفت همینجا بخوابه. منم میبردمش تو اتاق خودم بنیتا رو میذاشتم رو تختم و خودم رو زمین میخوابیدم.تا صبحم همش تو حالت خواب و بیداری بودم که همین بنیتا بیدار شد سریع شیشه ی شیرشو بذارم دهنش تا گریه نکنه.صبحم مامانی میومد پیشش تا خاله یه کم بیشتر بخو ابه.بعدش دوباره تا شب پیش هم بودن و شیرین کاریای بنیتا... اینم عکسای 3 ماهگیش که پیش خاله بود اینجا بنیتا جون اولین خنده هاشه و خاله خییییلی ذوق میکرد واسه خنده هاش.اینم بگم که اولین خنده ها...
22 خرداد 1393

بنیتا دردونه ی خونواده..

1ماهگی بنیتا بنیتا نوه ی اول خونواده و عزیز دردونه ی همه س.خاله مامانی بابایی دایی و زن دایی.از همون روزای اول  واسمون دلبری میکرد با این کاراش. اینجور وقت ا همه دوربین به دست بالا سرشن تا ازش عکس بگیرن.اینجا خونه ی مامانی بنیتاس.بنیتا و مامانش اوم دن چند روزی رو پیش م ا باشن تا مامانش همه فوت وفنارو یاد بگیره.البته قبل از اینم ما پیش شون بودیم.وای که چقدر خاله خوشحالهههه بی خوابی های خاله و بنیتا! بنیتا جون تا 4ماهگی دل درد داشت و شبا تا نصف شب بی تابی میکرد خاله ام که نمیتونست ببینه بنیتا  درد داره و خودش بخوابه واسه همین شبا تا نصف شب بیدار میموند و بنیتا رو بغل میکرد و قدم میز...
21 خرداد 1393

خاله بلاخره به ارزوش رسید...

همیشه دوست د اشتم یه روزی خاله بشم و الان خیلی خوشحالم که به ارزوم رسیدم و 11تیر 1392 این اتفاق افتاد و من خاله ی یه دخمل ناز و شیطون شدم. خوش اومدی خالههه   عسل خاله تو بیمارستان چند ساعت بعد از  دنیا اومدنش بعد از اینکه فسقلیمونو اوردیم خونه شبش باب ا جونش واسش کیک گرفت و با م امانی و بابایی و دایی جون و زن دایی و مامان بزرگ و بابا بزرگ یه تولد کوچولو گرفتیم. اینم عکس مامان و بابای مامانی با بنیتا جون   اولین روزهای اومدن بنیتا   خاله اینقدر ذوق زده بود که از کنارت تکون نمیخورد و وقتی خواب بودی همش با...
21 خرداد 1393
1